صبحای یک شنبه توی اتاقم مراسم پر فیض دعای عهد بود و همه مون جمع می شدیم ؛ خداو من. مگه بیشتر از این هم نیازه کسی باشه ؟سی دی صوتی دعای عهدی که داشتم فوق العاده بود ؛ملودی زیبا، خوانندگی خوب، محتوای عالی … هیچی کم نداشت برای جذب یه مخاطب سلیم النفس که همانا بغل گوشمان بود!
همه مواد لازم فراهم بود ؛ یه لپ تاپ که بلند گو داشته باشه، یه بلندگو که قادر به پخش اصوات باشه، یه دیوار اتاق که با قطر استاندارد ساخته نشده باشه،ویه عدد سلیم النفس که دیوار به دیوار اتاق سکنی گزیده باشه،
تا من صبحونه م رو خوردم دعای عهد هم تموم شد.در اتاق رو باز کردم که برای شست و شوی لیوان شیر کاکائوم برم آشپز خونه.
-اِ… سلام!
(«اِ»واسه چی؟)
-سلام ویرجینی. خوبی؟
-خوبم. از سیلوَن خبر نداری؟
پناه بر خدا! می بینه تازه از در اتاق اومدم بیرون ها!گفتم: «نه. چیزی ش شده؟»
- نه،چیزی که نشده . چند تا کتاب تاریخ ازش گرفته بودم؛می خوام بهش برگردونم.
بهتون گفته بودم که سیلون دانشجوی دکترای تاریخه؟گفتم:«نمی دونم کجاست .اما به محض اینکه دیدمش می گم بیاد کتاباش تحویل بگیره .»گفت:«حالا به این سرعت هم نه.یه دو ماهی هست قراره کتاباش رو پس بدم.»گفتم:«عجب صبری داره!»خندید و همن طور که می رفت پرسید:«کار موسیقی قشنگ جدید گوش میکنی؟»
- اگه ارزش گوش کردن داشته باشه، چرا که نه/
-پس برات دو تا کار خیلی قشنگ می آرم .
- منتظرم.فقط لطفا روی من مثل سیلون حساب نکن! سیلون تاریخ دانه .واحد شمارش قرنه.من طراحم.واحدم کولیسیه. تا ده دقیقه دیگه نیاری،می آم دم اتاقت هااااا….
رفتن ویرجینی رو دنبال کردم .صدای لِخ لِخِ دمپایی ش توی سالن می پیچید. خیلی دوست دارم این دختر رو . توی همین هیری ویری در اتاق همسایه باز شد. ریاض،که واضح بود تازه از خواب بیدار نشده ، بدون سلام و علیک گفت :« تو با این آهنگای قشنگی که داری موسیقی جدیدمی خوای چی کار؟»خب، این یعنی همه رو شنیده م!
ریاض یه پسر مسلمونه و رفتار با اون مناسبات خاص خودش رو داره.اول از همه اینکه ریز رفتارا برای اون معنی دارتره تابرای بقیه . گفتم:« آفرین!آفرین!مستحبه وقتی به آدما می رسیم در پرسیدن چنین سوالی نفر اول باشیم .» خندید و گفت:« سلام علیکم.»
- علیک سلام .
-موسیقی جدید میخوای؟
-نه.
- چرا! خودم شنیدم به ویرجینی گفتی بیاره برات.
-نگفتم موسیقی جدید هر چی داری بردار بیار .گفتم اگه ارزش شنیدن داشته باشه،دوست دارم بشنوم.
-یعنی اگه چی باشه، می شنوی؟
-اگه حلال بود،تازه وقت می ذارم ببینم ارزش داره یا نه. سازنده ش اون قدر برای من ارزش قائل بوده که برای ساختش وقت بذاره و کار خوب تولید کنه یا نه.اگه ببینم اون چنین کاری نکرده،من هم وقتم رو برای شنیدن کارش هدر نمی دم.
یه کم من من کرد.بعد گفت:«خب ، از کجا می فهمی حلاله؟»
ببینید… خودش شروع کردها! گفتم:«می پرسی که بدونی من چطور تشخیصمی دم یا می خوای بدونی خودت باید چطور تشخیص بدی؟»
- هر دو.
- خب، من به مرجعم مراجعه می کنم ببینم درباره حد و حدود حلال و حرام و نحوه تشخیص اون در موسیقی چی گفته.
- مرجع؟!مرجع کیه؟
ای بابا… خیلی زود بود برای مطرح کردن بحث« مرجع تقلید». حداقال باید دو سه ماه دیگه می کردیم تا به جای می رسیدیم که بشه فهموند مرجعیت از کجا اومده و فایده ش چیه. پس همانا بهترکه بحث عوض می شد. اشاره ای به لیوان نشسته م کردم که یعنی دو ساعته می خوام برم بشورمش نمی ذارید. راه افتادم به سمت آشپز خونه و گفتم:« مرجع دیگه!رفرنس؛ همون که ته تز دویست سیصدتاش رو می نویسیم.»فهمید که رسما پیچوندم. مشکلی هم نداشتم که بفهمه دارم می پیچونم. ادامه دادم:« حالا من مرجع شمام! از همون آهنگایی که به نظرتون قشنگه چند تا می دم گوش بدید تا تفاوت با ارزش و بی ارزش رو کامل حس کنید.»
در حین شستن لیوان، بچه ها یکی یکی وارد آشپز خونه می شدن، من داشتم توی ذهنم برنامه ی بحث جدید رو می چیدم؛نحوه شروع،محاسبه زمان احتمالی هر فاز،نحوه تموم کردن، و ترسیم مسیر بحرانی. با خودم گفتم:«چند تا موسیقی قشنگ میدم گوش کنه تا از شر این آهنگای ضربی تند خلاص بشه. بعد اگه دیدم دلها آماده است(!) دعای عهد رو هم می دم بهش که بفهمه ما محصولاتی هم داریم که محتواش خیلی خیلی بر ظاهرش می چربه و دیگه این مدلش رو اون ندیده… اگر دیده بود، چی باید بهش بگم؟خب، محتواها رو با هم قیاس می کنیم ببینیم هر اثر چند مَرده حلاجه .»خلاصه،تا دم در اتاقم فکر و خیال کردم.
ریاض در اتاقش رو باز گذاشته بود تا رسیدم جلوی در بلند گفت:«همین آهنگی رو که صبح گوش میکردی بده. این چی بود که گوش میکردی؟»
- اون آهنگ نیست.
-چی می خونه؟
-دعا. عربیه. فارسی نیست.
فایل رو بردم بشنوه.شنید. اما هیچی ش رو نفهمیدم.گفت:«این فارسیه!» همون جا فهمیدم لحن و تلفظ مداح هیچ ربطی به زبان عربی نداره.گفتم:«نه، عربیه.» مفاتیح الجنان رو بردم پیششو مجبور شدم عبارات رو براش از رو بخونم. گوش می داد.خیلی با دقت گوش می داد. گفت:«درباره چه کسیه؟» گفتم:«امام عصر(عج)…آخرین اماممون که زنده ان.».»
- آخرین امامتون؟
-نه، آخرین اماممون!
نیشخندی زد و گفت:«امام من که نیست!» گفتم:«باشه می خوای امام نداشته باشی؟ می خوای تنها باشی؟ پس کی تو رو نجات بده؟… اما، باشه. ایشون آخرین امام شیعه ها هستن.»
- کجاست؟ چند سالشه؟
- این رو که کجا هستن کسی نمی دونه. به موقع می فهمیدم.اما متولد 255 هجری قمری ان.
بلند خندید. گفت:«چطور کسی این همه زنده بمونه؟»گفتم:«همون طور که حضرت نوح نهصد سال پیامبری می کنه.»خنده ش رو قورت داد و گفت:«خب، این همه یه نفر عمر می کنه که چی
-تو چیزی درباره ظهور شنیده ی؛ظهور کسی که نجات دهنده انسان هاست؟
-آره،می دونم. یه نفر ظهور می کنه رو شنیدم…
-خب، اون فرد کیه؟
-عیسی مسیح!
چشمام گرد شد. گفتم:«مگه نه اینکه دین کامل نزد خدا اسلامه؟ مگه نه اینکه خاتم انبیا بر همه انبیا برتری داره؟ بعد، به نظر شما، این پذیرفتنیه که حضرت عیسی بیاد نجاتومن بدن.» گفت:« چه می دونم! آخه کسی نیست که بیاد… مگه عیسی نمی آد؟» گفتم:«چرا، حضرت عیسی هم می آن… خیلیای دیگه هم بر می گردن… اما در معیت فرزند پیامبر ما.» پرسید:« لابد می خوای بگی این فرزند رسول الله همین امام شماست.» گفتم:« بله، همین طوره.»
شرو کرد به بحث کردن که اصلا از کجا معلوم این فرزند حضرت رسول باشه و اصلا پدر این فرد کیه و اون خودش پسر کیه و… اون قدر گفت و گفتم که به امام اول رسیدیم. بحث خیلی جدی شد. بحث درباره اثبات لزوم حضور امام بود و صفات امام و عصمت و… توی کَتش نمی رفت. مدام اِن قلت وارد می کرد. طبیعی هم بود . داشتم مشهورات ذهنش رو بهم می ریختم. مدام همه چیز رو زیر سوال می برد و هر چی توجیه و دلیل به ذهنش می رسید برای رد حرفای من ردیف می کرد. اما این واکنشش از همه ش برام جالب تر بود که وقتی دلیل کافی برای اثبات یه مطلب می آوردم و دیگه می موند چی بگه و حرفی برای رد حرفم نداشت می گفت:«نه، نه، این جوری نیست.»
فضا خیلی سنگین شده بود. گفت:« البته من این همه پافشاری تو رو روی این عقاید می فهمم. بالاخره عقاید خانواده و پدرانت این طور بوده و تو در چنین فضایی متولد شده ی. خیلی احترام بر انگیزه که این طور از اونا دفاع می کنی…» گفتم:« اگه ایستادگی روی عقیده ای صرفا به دلیل قدمت ارزش داشت،مطمئن باش پیامبر هم بت پرست می بود. از این وجهی که شما گفتید خودم هیچ احترامی برای عقایدم قادل نیستم. اگه از همه دلایلی هم که گفتم صرف نظر کنیم،من در شخصیت ائمه، به همون اندازه کم که عقلم می رسه، چیزایی می بینم که نمی تونم اونا رو امام خودم ندونم.حداقل اینکه اونا آدمای بسیار خاصی بودن که قطعا پیروی از اونا ما رو به جای اشتباهی نمی رسونه.»
سکوت کرده بود. به نظرم اومد دیگه منطق و دلیل بسه.بالاخره مغز آدمیزاد هم یه ظرفیتی داره! برای شکستن فضا گفتم:«راستی، این دعایی که شنیدی انگار تلفظش خوب نبود؛ نه؟» گفت:« نه. اگه از رو نمی خوندی، نمی فهمیدم چی مگه. اون چیه؟…. اون کتابه رو میگم.» نگاهش به مفاتیح الجنان بود که گذاشته بودمش روی میز. دستش رو دراز کرد که برش داره که با یه حرکت سریع کتاب رو برداشتم. اگه تزم درباره سرعت نور بود، می تونستم اثبات کنم سرعتی بالاتر از سرعت نور هم وجود داره!
اگه برش نمی داشتم که می خواست یکی یکی درباره هر چی دعا هست سوال کنه. حقیقتا وقتش نبود.
- این یه کتابه … مجموعه ای از یه سری دعا و مناجات.
سرش رو کج کرد وسعی کرد روی کتاب رو بخونه و با لهجه کاملا عربی- چه عجیب!- گفت:«مفاتیح الجنان…اُلالا…»یکی از کاربردای این کلمه،توی فرانسه، بیان احساس تعجبه. شما فرض کنید گفت«ما ماااااا!». و ادامه داد:«مفاتیح الجنان؟…. کلید های بهشت همه این تو هستن؟»
-بعضیاشون بله.
- خب، ایران که این همه کلید بهشت داره یکی ش رو هم بده به ما الجزایریا … هه هه…
خنده فرمودند. استهزا بود ؟ به ما می خندید؟ بودم خدمتشون!
گفتم:« مشکل الجزایر همینه که منتظره کلید رو بیارن بدن دستش.شما نون رو می رید اون ور خوابگاه می گیرید؛ اما کلید بهشت رو انتظار دارید بیارن دودَستی تقدیمتون کنن؟ ام چون کشور برادر هستید من استثنائا یه کلید رو می دم بهتون.»
خندید ومنتظر موند که ببینه کلیدمون چه جوریه. توی فهرست دنبال یه چیزی می گشتم که کارستون باشه. یکی از یکی بهتر بود. امام باید متنی می بود که به درد اون بابا بخوره. خدا خودش کلیدش رو رو کرد. صفحه رو باز کردم. بخشی از دعای کمیل رو شروع کردم به خوندن. سعی کردم تلفظم درست باشه که برای فهمش مشکلی نداشته باشه. شاید ده خطی خوندم که متوجه شدم جیک نمی زنه؛ نه صدایی، نه خنده ای، نه تکونی، یه دفعه دستش رو گرفتم سمت من و گفت:« بده ببینم این کتاب رو… تو اصلا نمی تونی بفهمی اون چیه؟» کتابرو از دستم گرفت. چندثانیه دنبال خطوط گشت و بعد شروع کرد به خوندن؛ مثل یه دکلمه، با همه احساسش، با یه لحن عربی غلیظ. ریاض دعا رو بلند بلند می خوند و سر تکون می داد. چقدر قشنگ خونده می شد:« یا الهی و سیدی و مولای و ربی… صبرت علی عذابک فکیف اصبر علی فراقک…»
نصف صفحه رو خوند و شروع کرد به گریه کردن. هق هق گریه می کرد؛ مثل یه بچه کوچک. سرش رو گذاشت روی میز. یه کم حسودی م شد. انگار عرب بودنش باعث می شد چیزی رواز متن بفهمه که من نمی فهمیدم. رفتم توی آشپز خونه که راحت باشه. یه چرخی زدم. فکر می کردم که آیا اینا همش اتفاقی بود؟
می تونست اون دعا رو بخونه و هیچی ش هم نشه! نمی تونست؟ خدا وقتی اراده می کنه اتفاقی بیفته کسی جلودارش نیست.
برگشتم همون جا که ریاض بود. گریه نمی کرد اما خیلی هم حال خوشی نداشت. گفت:« این کتاب رو می دی به من؟»
- ببخشید فقط همین یه دونه رو دارم. بالاخره خودم هم به کلید نیاز دارم دیگه!
- خیلی نیاز دارم به این دعا. سال ها بود نیاز داشتم به همچین چیزی.
به زور لبخند زد و گفت:« توی ایران که کلید زیاده… خب، این یه دونه مال من.»
-آره، زیاده! اما من متاستفانه همین یه دونه رو با خودم آورده م.
متن این دعا رو از توی اینترنت می تونید پیدا کنید و بخونید .
-چی بنویسم؟
- بنویسید«دعای کمیل». این دعا رو امام به کمیل یاد دادن که وقتی نیازی مثل نیاز شما رو داره بدونه کدوم مسیر رو باید بره.
-کدوم امام؟
-امام اولمون … ببخشید. یادم نبود شما به امام نیاز ندارید! خب، امام اول من؛علی(ع).
تلخ لبخند زد؛یه لبخند خیلی خیلی رام، یه لبخند شبیه لبخندای نزدیک به صلح، یه لبخند معطر،نزدیک به عطری که فضا به خودش می گیره، لحظه ای که امام لطف می کنه و محبت خودس رو وارد قلب کسی می کنه.
«کلید بهشت» رو از روی میز برداشتم و سفت چسبیدمش. ریاض همچنان ساکت بود و فکر می کرد. امام کار خودشون رو کردن! وقتی سلیم النفس باشی چرا که نه؟
شک نداشتم همون روز شروع می کنه به سرچ کردن درباره امام اولش، حضرت مولی الموحدین امیر المومنین علی علیه السلام.
برگرفته از کتاب خاطرات سفیر نوشته نیلوفر شادمهری